با یک چشم می‌خندید

به یاد ناصر چشم‌آذر
روزنامه‌ی «اعتماد»
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
حسین عصاران

پیوند دسترسی به متن اصلی در سایت روزنامه‌ی اعتماد

 

ناصر چشم‌آذر همه جای موسيقی ما حضور داشت و از اين نظر، در تاريخ موسيقی معاصرمان، اگر نگوييم كه بی‌تا، اما به‌ يقين كم‌تا است:
«ساخت و تنظيم موسيقی براي ترانه»، تنظيم موسيقی براي ترانه، موسيقی فيلم، موسيقی بی‌كلام، موسيقی كودك، موسيقی براي شعرخوانی، نوازندگی، اجراي كنسرت و رهبری اركستر در آن‌ها و ديگر عرصه‌ها. با تكيه بر مجموعه‌ی آثارش در اين گستره‌ی وسيع، من هيچ به مرگش اعتقاد ندارم.

هر چند كه تلخي نبودِ امكان ديدن روی مهربان و صدای هميشه شادی‌بخشش با من می‌ماند، اما برای من، ناصر چشم‌آذر، در قطرات باران و آسمان آبی نشسته است. هر بار كه باران ببارد، همه قطراتش را در خود جمع می‌كنم و باران عشق می‌شنوم كه از دريا آغاز و به دريا هم ختم می‌شود؛ و هر گاه كه آسمان آبی باشد، همه آن پرندگان عاشقی را كه براي آنها با پَن فلوت وِرد خواند و نوای عشق را از حنجره‌شان بيرون كشيد، بالاي سرم می‌بينم كه از گلوی او برايم پيغام آورده‌اند.

***

بيشتر ساعت عمرش را با ساز می‌گذراند. عاشق ساز بود و در طول دوران گفت‌وگو برای كتاب باران عشق هم چند بار تصريح كرد كه عاشق حمل كردن ساز و نشان دادن اينكه از راه ساخت و اجراي موسيقی، زندگی‌اش می‌گذرد، است.
ساخت و اجرای موسيقی يعني اينكه هم موسيقی‌دان بود و هم آهنگ‌ساز. بی‌شك فرق زيادی ميان اين دو عبارت است كه اينجا مجال بسط و گسترش معنا و تفاوت آنها نيست، هر چند كه به طور نسبی هر آهنگ‌سازی، از سطحی از دانش موسيقی برخوردار است و هر موسيقی‌داني هم با ساخت اثری، می‌تواند آهنگ‌ساز ناميده شود؛ اما شايد با رواداری بتوان گفت كه معيار سنجش موسيقی‌دان شدن، ميزان بهره‌گيری از آموزه‌های علم موسيقی است و ابزار اوليه، براي دريافت ميزان موفقيت در آهنگ‌ساز بودن هم‌، سطح استقبال و خوشايند جامعه مخاطبان هدف هر اثر.

اما آنچه هست و می‌توان آن را به صراحت بيان كرد اين است كه ناصر چشم‌آذر در عين برخورداريی كامل از گستره‌ی معنايی هر دوی اين عبارات، اين مهارت و شناخت را هم داشت كه از تركيب اين دو، آثاري خاطره‌انگيز هم براي گذر ايام بسازد. چه آنكه هميشه سويه‌ی آثار او به سمت مخاطب عام بود، اما از معدود انگشت‌شمارانی بود كه ساخته‌هايش هم‌قد سليقه مردم نشد تا محبوب مردم شود. به‌واسطه زندگي در متن جامعه، مرز بين عامی شدن و كَنده شدن از عام را می‌دانست. به قول اسفنديار منفردزاده آهن‌ربايی را می‌مانست كه نه آنچنان دور می‌شد كه براده‌ها به فرمانش نباشند و نه چنان نزديك كه براده‌ها به او بچسبند و خود، از جنس آنها شود. ناصر چشم‌آذر مهارت اين را داشت كه بافاصله از براده‌ها بايستد و آنها را با خود جابه‌جا كند.

به دنبال اين مهارت و آگاهي آنجا كه صحبت از استقبال عموم و ميزان محبوبيت ساخته‌هايش می‌شد، خود، براي اثر خود، لباس موسيقي‌دانی منتقد را می‌پوشيد و به نقد آن می‌رفت. هر بار كه جايزه‌ای گرفت، خودِ موسيقيدانش به سراغ ارزيابی آن جايزه و تنديس می‌رفت: آنجا كه بهترين تنظيم‌كننده سال‌های ميانی دهه‌ی 50 شد، اعتراض كرد كه: چرا من اول و واروژان دوم؟
 هر بار كه سيمرغ بلورينی از جشنواره‌ی فجر گرفت، به هيات داوران انتقاد كرد كه چرا به‌ موسيقی من جايزه داديد؟ براي قارچ سمی می‌گفت: آخه از موسيقی فيلمی كه سه روز مانده به جشنواره به من تحويل داده‌اند، من چه لذتي می‌توانم ببرم؟
 ديپلم افتخار بهترين موسيقی متن براي فيلم گشت ارشاد را هم به اين دليل دوست داشت كه مجيد انتظامي، حركت موسيقی‌اش را از يك گام به گام ديگر، نه با مدولاسيون، بلكه با حل پي در پي چند آكورد در هم، درك كرده بود و آن تكنيك و مهارت را به هيات داوران هم منتقل كرده بود. از اين منظر خرسند بود و يك‌بار هم به شوخي به دستيارش، سپهر عباسي گفته بود: ببين چه رفقای گردن كلفتي دارم.

 و هنگامي كه صحبت از امتيازدهی به ميزان برخورداری از آموزه‌های موسيقی می‌شد، كنار مردم خيابان می‌ايستاد. می‌گفت: براي اين مردم چيكار كردين؟ شادشون كردين؟ غمگينشون كردين؟ اصلا تو چشماشون نگاه كردين؟ و چون از دانش موسيقي هم بهره‌مند بود، نمی‌شد كه به پوپوليسم محكومش كنند. می‌گفت: من وظيفه دارم كه با ساز و موسيقی زندگي مردم دور و برم را زيباتر كنم.
و در اين عرصه هيچ خط قرمزي نداشت، دقيقا برخلاف اصول و معيارهای سفت و سختش در ساخت و اجرای موسيقي. نام ناصر چشم‌آذر را در اينترنت جست‌وجو كنيد و خود ميزان موفقيت او را در اين راه قضاوت كنيد. رقص‌ و پايكوبي‌اش را با اهاليی آسايشگاه بيماران ذهنی مشهد ديده‌ايد؟ يا مراسم همنشينيی‌اش را با روشندلان؟

***

وقتي از ته دل شاد بود، با يك چشم می‌خنديد و آن يكي، كمتر تغيير می‌كرد. در آن دم كه به انتهای خاك خزيد و خوابيد، سرك كشيدم تا روی ماهش را براي بار آخر ببينم. دست شهاب احمدلو كه صورتش را دست می‌كشيد و می‌گريست، رويش را پوشانده بود. منتظر لحظه‌ای بودم كه دست او كنار برود. يك عمر گذشت تا آن لحظه. در آن فاصله، همه خاطراتم با او از نظرم گذشت: دستان معجزه‌گر و صورت ماه و زبان شيرينش را مرور كردم. آن شب‌ها و نيمه‌شب‌های بارانی پر از ساز و موسيقی و… در اين گذار، چيزي جز معصوميت نديدم.

دست شهاب كه كنار رفت، به خود آمدم. يك‌لحظه و براي آخرين بار ديدمش؛ داشت با يك چشم می‌خنديد.